روز اول. 1)فقط یک روز برای زندگی کردن وقت داری،یک روز کامل تمام دنیا برای توست...اختیار هر چیزی را داری...دربارش بنویس

ساعت...

تنها ۲۴تا تک ساعت بهم وقت داده .میخوام قدم بزنم تو رویاها ،تو آرامش ،تو حس دوست داشتن 

دست پر از عشق پدرمو میبوسم ،پدری که لحظه به لحظه زندگیم رو با آجرای محبت و امیدش برام ساخت

دست مادری که هیچ وقت دست از نوازشم برنداشت حتی اگه سنگ شدم 

دست مادربزرگی که لحظه ای ورد دعا از زبونش نیوفتاد

دوستت دارم گفتنایی که نگفتنم ،عشقایی که نورزیدم و آغوشهایی که نگرفتم ...

روزمو میسازم با حس آرامش گلای الهی. زیبایی وصف نشدنی آسمان،موسیقی بی نظیر طبیعت

 آره باید آرام باشم و لذت ببرم

 

 

 

 

2) به سختی چشمهایتان را باز میکنید..نور سفید رنگ ازارتان میدهد..

گیج و متعجب به اطراف نگاه میکنید..خانمی با روپوش سفیدی با عجله بالای سرتان می اید و میگوید : اه خدایاشکر ! شما یک هفته است که بی هوش هستید!ما شما رو از مرگ حتمی نجات دادیم! اما.متاسفم که باید بگم شما همه ی اعضای خانواده تون رو از دست دادید..

(شما از مرگ حتمی دیروز نجات پیدا کردید..ولی خانواده شما به طرز وحشتناکی به قتل رسیدن..و تنها چیزی که از قاتل به جا مونده اینه : زمانی که سپیده دم قرص کامل میشود،مرا در قطار پایان دنیا میبینی..)

⁦☑️⁩شما چیکار میکنید؟دنبال قاتل میرید؟معما رو حل میکنید؟تا بهبودی کامل در بیمارستان میمونید..؟ و یا....؟

⁦☑️⁩دربا⁦ره حس و حالتان در ان بیمارستان و مشخصات ان بیمارستان و پرستاران و بیمارانش بنویسید

 

 

روز دوم

با صدای عجیبی تو مغزم، یهو چشمام رو باز کردم .کسی رو ندیدم ،خونمونو ندیدم ...فقط یه نور...

صداهای آرومی از اطراف میومد ،مثل صدای پچ پچ چند نفر .سرمو برگردوندم و چندتا پرستار سفید پوش رو دیدم .خواستم تکون بخورم ولی هیچ حسی تو پاهام نداشتم .بانوی سفید پوش نزدیکتر شد و درست کنار تخت من ایستاد و با لحن مهربونی گفت «خداروشکر که بعد یک هفته بهوش اومدی ما تو رو از مرگ حتمی نجات دادیم » هیچی متوجه نشدم از حرفاش مثل این بود که دارم خواب میبینم 

ایندفعه نزدیکتر شد و دستش رو برد رو سرمی که بهم وصل بود .دوبلره دزدیکم شد و گفتم «ولی ...ولی متاسفانه خوانوادتو از دست دادی » ..........

نشنیدم ،هیچی ،دیگه چیزی جز صدای سوتی که تو گوشم بود هیچی نشنیدم 

بی کسی؟ از دست دادن؟ تنها چیزی که هیچ وقت بهش فکر نمیکنم .

بعد نیم ساعت زل زدن به دیوار سفید بیمارستان ،برگه ای رو به دستم دادن «        »

نفسم به شماره افتاد . کی میتونه ؟ سپیده دم؟قرص؟ تو کی هستی؟؟؟

هیچی برای همیشه پشت ابر نمیمونه .بهم میرسیم 

 

 

 

پ ن : قرار نبود اینجوری بشه .خب یکم شرایطم قاطی شد نتونستم بهتر بنویسم و در حد چند دیقهدکوچیک اینارو‌نوشتم -_-

 

http://izimi.blog.ir/ منبع